شما ثانیه دیگر به♦♥♦ علم و فرهنگ ♥♦♥ منتقل می شوید

داستانک فوق العاده پند آموز ؛ حمام رفتن بهلول دانا !!

علم و فرهنگ

تبلیغات

داستانک فوق العاده پند آموز ؛ حمام رفتن بهلول دانا !!

داستانک جالب و پندآموز داستانک ؛ حمام رفتن بهلول!   داستانک جالب و پندآموز


 
پس از مدت ها با یک داستانک فوق زیبا و عبرت آموز خدمتتان آمده ایم ؛ این داستانک را از دست ندهید ... !  [علم و فرهنگ پارسی زبانان . H222kR.iR]
    

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند !!

 

داستانک حمام رفتن بهلول !! 

 

! ادامه این داستانک پندآموز را در ادامه مطلب ببینید !

 




برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,

داستانک: قدرت یک کودک!

♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com داستانک: قدرت یک کودک♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com

 
 
 
کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست.
 
 
 

او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.

عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ "

کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.

عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."

دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.

نویسنده: ناپلئون هیل

بروزترین وب لوکس بلاگ ؛ علم و فرهنگ ؛ شما را برای مشاهده مطلالب بیشتر به صفحات بعدی دعوت میکند...!



برچسب ها : ,

داستانک؛ لیوان مشکلات

♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com داستانک ؛ لیوان مشکلات ♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com

 
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم...
 
 
 

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

 استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

 شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ و ...

بروزترین وب لوکس بلاگ ؛ علم و فرهنگ ؛ شما را برای مشاهده ادامه داستانک ؛به ادامه مطلب دعوت میکند...!
 
♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com
 
 


برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,

داستانک؛ دستش را بگیر...!

   داستانک؛ دستش را بگیر...! 


 
در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره..
 

 دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه

 دختر کوچيک گفت:«نه بابا، تو دستِ منو بگير..»

پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد:چه فرقی میکنه؟!!!!!؟؟؟؟

دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني

در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره...!

 


 



برچسب ها : ,,,,,,,,

رحلت امام خمینی (ره) + داستانک

سایت علم و فرهنگ ؛ H222.Loxblog.cOM  هدیه امام ، از خانم ایتالیایی به دختر شهید...! سایت علم و فرهنگ ؛ H222.Loxblog.cOM

 
ضمن عرض تسلیت به تمامه هموطنانه عزیزمون برای رحلت امام خمینی (ره)؛ امروز برای این اتفاق ، داستانکی از ایشان قرار میدهم ؛ امیدوارم خوشتان بیاید...!
 
 
 



شروع داستانک : یكی از اعضاء دفتر امام نقل كرد: چندی پیش یك خانم ایتالیائی كه شغلش ‍ معلمی، و دینش مسیحیت بود، نامه ای پر مهر و ابراز علاقه شدید به امام خمینی (مدظله العالی) نوشته بود، و همراه آن، یك گردنبند طلا برای حضرت امام فرستاده بود و نوشته بود كه این گردن بند، یادگار آغاز ازدواجم می باشد، از این رو آن را بسیار دوست دارم ، آنرا به نشان علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان، اهداء می كنم .

 مدتی آن را نگهداشتیم و سرانجام با تردید به اینكه امام آن را می پذیرند یا نه ، همراه با ترجمه نامه ، خدمت امام بردیم ، نامه به عرض ایشان رسید و گردنبند را نیز گرفتند و روی میز كه در كنارشان بود گذاردند.

 دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه ساله ای را آوردند و گفتند پدر این دختر، در جبهه مفقودالاثر شده است . امام وقتی متوجه شدند، فرمودند: او را بیاورید، دخترك را به حضور امام بردند، امام او را روی زانوی خود نشاند و نوازش داد، و آهسته با او سخن گفتند، با اینكه بچه افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خندید، آنگاه امام ، احساس نشاط و سبكی كرد، سپس دیدیم امام ، همان گردنبند را كه خانم ایتالیائی فرستاده بود، بر گردن دختر بچه انداختند و در حالی كه دختر بچه از خوشحالی در پوست نمی گنجید از خدمت امام بیرون رفت.

 

علم و فرهنگ - H222.LXB.ir



برچسب ها : ,,,,,,,

داستانک ؛ شاهینی که پرواز نمی کرد!!

داستانک ؛ شاهینی که پرواز نمی کرد!! 

 

 

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است...

 

شکلک های محدثه

 

 


 

 

 



برچسب ها : ,,,

داستانک...! - گلفروشی...!

 

داستانک...! - گلفروشی...!

مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: «می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.

 

وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!



برچسب ها : ,,,,,,,

باز هم داستانک ؛ مسافر اتوبوس!

  

   باز هم داستانک ؛ مسافر اتوبوس!   

 

این روز ها  بیشتر سعی میکنم داستانک عبرت آموز براتون بذارم ، که احتمالا از این به بعد هر روز و به صورت روزانه یه داستانک زیبا در سایت علم و فرهنگ داشته باشیم...

 

 یکی از دوستام تعریف می کرد: "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!

خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!

منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند!
 
منبع : سایت عصر ایران

 

 



برچسب ها : ,,,,,,,

داستانک؛ چگونه به هدف بزنیم؟

 

   داستانک؛ چگونه به هدف بزنیم؟   

باز هم داستانکی جدید برای شما قرار داده ایم تا آن را بخوانید و بگیرید...
امیدوارم نیازی به این راهنمائی ها نداشته باشید...!
 
  کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.

مي گويد: آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را. كمانگير پير مي گويد: كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.

جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: آنچه را مي بيني شرح بده.

جنگجو مي گويد: فقط هدف را مي بينم.

پيرمرد فرمان مي دهد: پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.

پيرمرد مي گويد: عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه يريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.

بر اهداف خود متمركز شويد.

تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
 
 مدیر کل سایت : سینا مهرآبادی
 


برچسب ها : ,,,,,,,,,

داستانک؛ عاقبت "خفه شو" گفتن!

 

 داستانک؛ عاقبت "خفه شو" گفتن! 

   

  راننده ی پراید داد کشید، من نگاهش کردم و گازش را گرفتم. توی دلم گفتم: خفه شو. 

وقتی رسیدم در شرکت بسته بود. پارک کردم جلوی در آپارتمان نیم ساخته ی کناری. کارگر از بالا داد کشید:" خانوم ، ماشینتو اینجا نذار" گفتم : " خفه شو"! و جای ماشین را عوض کردم. 

دستم را که روی زنگ شرکت گذاشتم انگار که اتصالی داشته باشد، همینطور برای خودش زنگ خورد.حسین آقا از پشت آیفن داد کشید، خانوم جان صبرکن! دلم نیامد بگویم " خفه شو" البته " خف" را گفتم اما بقیه اش توی گلویم ماسید. 

ده دقیقه ای دیر رسیده بودم، جلسه شروع شده بود، آقای رئیس گفت: خانم ایکس، عجب ترافیکی! گفتم :خفـــه شو! عضو جدید جلسه، مهندس جوانی بود، از این جوجه فکلی های تازه لیسانس گرفته که فکر می کنند هر پروژه ای را می توانند به بهترین وجه انجام دهند و کل جهان و سیستمهایش را متحول کنند. نظرات مختلفی داشت، به کار همه عیب و ایراد گرفت. به نقشه های عزیزم که چقدر برایشان زحمت کشیده بودم توهین کرد. با هر ایرادی که می گرفت یک خفه شو نصیبش می شد. و ... 

 

برای مشاهده ادامه این داستانک زیبا و تاثیرگذار به ادامه مطلب بروید...

 



برچسب ها : ,,,,,

طنز

 

عقده های خودمانی!!!

 یکشنبه: یادمه بچه گی هام شوهر خاله ام همیشه می گفت: تو یه چیزی میشی ... تو یه چیزی میشی ... واقعا سق سیاهی داشت و چشم شوری که بعد از این همه سال هیچی نشدم ... همه ما آرزوهایی داشته ایم یا داریم که به آنها نرسیده ایم یا هرگز نخواهیم رسید!

 

اگه خوشتون اومد ادامه مطلب رو بزنید...



برچسب ها : ,,,

داستان کوتاه و خواندنی

 

دو دوست قدیمی و سقراط حکیم

در ادامه مطلب دو داستان کوتاه و زیبا به نام های:((دو دوست قدیمی و سقراط حکیم)) گنجانده شده است،لطفا دیدن فرمایید و نظر یادتون نره!






برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 72 صفحه بعد

.